داستان گفتوگو در باغ حاصل گفتگوی مسکوب با داییاش فرهاد در حین دیدن تابلوهای نقاشی اوست. نقاشیها همه از باغاند. باغهایی ظاهرا یکسان اما در ذات متفاوت. باغهایی که مسکوب از آنها میگوید و برایمان تصویرسازی میکند، وهم و خیال انساناند. از روی طرحی پیشین کشیده نشدهاند. بلکه خلق شدهاند. به نوعی باغ در اینجا خیالی است از گذشته، خاطرات و عواطف و تجربیاتی که از بین رفته، و حالا با بازسازی دوبارهاش از دریچه هنر و خیال، به آن چنگ میزنیم تا حفظش کنیم. برای این است که میشود گفت: «انسان در باغ نیست، بلکه این باغ است که در انسان حضور دارد!»
هر انسانی به چنین خیالی نیاز دارد تا به آن سرک بکشد.
در جایی از کتاب میخوانیم که در جوانی، باغ در تنِ ماست. باغِ بهاری که ما آن را تجربه میکنیم، ولی تن هنوز آگاهی نسبت به این موضوع ندارد. پس متوجه این شرایط نیستیم. وقتی که تن به فصلِ خزان و نابودیاش برسد، باغِ بهار در ذهن و روحِ انسان جای میگیرد، و آنجا جاییست که آگاهی تازه از راه میرسد. اما درست زمانی که باغِ بهار، ما را ترک کرده است!
پس به ناچار مجبوریم که با این آگاهی، گردن آویزِ خاطرات شویم. و این آگاهی در عین شیرین بودنش، طعمِ تلخِ آرزوهای بازنیافته گذشته را به همراه دارد. به واقع ما در ادامه زندگیمان، در خزانِ نابودی، فقط با تصور بهارهایی که از سر گذراندهایم زنده میمانیم. وقتی واقعیت روبهرویمان، به چیزی جز زمستان و بیبرگی نمیرسد، ساختن یک باغ سبزِ زنده در ذهن، و پناه بردن به آن، شاید آخرین تلاش ذهن برای تاب آوردن تن باشد. حالا شاید بهتر درک کنیم که چرا هر انسان به یک باغ خیال نیاز دارد.
مسکوب گفتگوهایش درباره نقاشی را بهانهای قرار داده تا از دغدغههایش بگوید. از تعلق خاطرِ انسان به یک مکان، از پناهگاه امنِ ذهنش، از حسرت گذشته، از فاصله خواستهات تا چیزی که در روبهرویت است، از مردگانی که در تو زندهاند و ادامه دارند، و از هستی مشروط شده ما به مکان و زمان.
کتاب گفتوگو در باغ آنقدر شاعرانه و لطیف است و پر از تعبیر، که بعید میدانم به خوبی بتوان نامی روی آن گذاشت. شما مادامی که این کتاب را میخوانید، در آن غرقاید، و وقتی از این آب بیرون میآیید توانایی بازگویی از آنچه که در آن سیر میکردی را ندارید. چون تجربهای رویا گونه است. تاثیر لطیفش را میگذارد و میرود. درست انگار از آبی بیرون آمده باشید تنها ببینید که تنتان خیس شده است.
دومین موضوع مورد توجه کتاب، مشروط بودن هستى ما در بُعدِ زمان و مکان است. هر زمانى را که در خاطر به یاد میآوریم در مکان بخصوصى سپری شده و هر مکانى، زمانى را که در آن بودیم بر دوش میکشد. در واقع زمان و مکان از هم تغذیه میکنند و رسوبشان در ذهن ته نشین میشود.
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
وقتى معناى مکان را از دست بدهى، حسِ زمان را هم از دست دادهاى، همانطور که هستىِ ما مشروط به زمان و مکان است. درک و دریافتِ این دو در عمقِ ذهنِ ما هم لازم و ملزوم و همزادِ یکدیگرند. هر زمانِ با معنا و جاندار، در مکانى سپرى شده، حتى اگر جایگاهِ آن را از یاد برده باشیم. همچنین وقتى به یادِ مکانى میفتیم که به نحوى آن را زیستهایم، در آن مرگ، عشق یا شادى و نومیدى را آزمودهایم. چنین مکانهاى ویژهاى، زمانهاى ویژهى خود را دارند که شاید دمِ نظر نباشند. ولى رسوبشان در بُنِ ذهن کارِ خودش را مىکند. به زبانِ دیگر، زمان و مکان وجودِ بالقوهى یکدیگر را فعلیت مىبخشند.
گفتوگو در باغ تجربهای ناب برای کسانی است که ادبیات ِدغدغهمند را به طور جدی دنبال میکنند.
بدون نظر