وقتي گريبان عدم با دست خلقت می دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل می آفريد
وقتی زمين ناز تو را در آسمان ها می كشيد
وقتی عطش طعم تو را با اشك هايم می چشيد
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چيزی نمی دانم از اين ديوانگی و عاقلی
يك آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يك لحظه بود
آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتي كه من عاشق شدم شيطان به نامم سجده كرد
آدم زمينی تر شد و عالم به آدم سجده كرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چيزی نمی دانم از اين ديوانگی و عاقلی
برای دریافت جدیدترین به روز رسانی ها در موبایل خود مشترک ما شوید
پست قبلی
پست بعدی
عضو انجمن رسانه ای پیام باشید
آدرس ایمیل خود را بنویسید تا آخرین اخبار هنری و فرهنگی در شهرمان را ماهیانه به زبان فارسی دریافت کنید
شما در هر زمانی می توانید عضویت خود را لغو کنید